سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

حکایت آموزنده 

روزی مرد جوانی که از دروازه شهر میخواست وارد شهر شود، دید حکیمی به شدت گریه می کند. مرد جوان پرسید: ای حکیم برای چه گریه می کنی؟ او جواب داد: از کجا دانستی که من حکیم هستم. مرد جوان گفت: از آنجایی که هیچ کس جزء شما که مرد دنیا دیده ای هستید و سرد و گرم روزگار را چشیده اید و حرص و ولع مال دنیا را نیز  ندارید،  برای احوال  شهر و دیارش گریه نمی کند. ای مرد جوان، شاه دیروز وزیر جوانی را به دربار خود گمارده و امروز از صبح کاروانی از افراد جوان و ناشناس که مال این دیار نیستند وارد دربار شده اند و چند ساعتی است وزیر جدید شروع کرده برای آنها احکام صادر کردن. در عجبم که برای هر شخص سه تا چهار حکم مختلف تاکنون صادر کرده است. طوری که دیگر در شهر کاغذ تمام شده و دستور داده تا از شهرهای نزدیک کاغذ بیاورند.  مرد جوان به حکیم گفت: ای حکیم ناراحت نباش این کار را نکند چه کند. به فکر او صدور این همه احکام جزء عملکرد اوست. اگر ناراحتی بگویم برای شما نیز حکمی باب میل صادر کنند‌. چرا که من مشاور آن وزیر جوان دربار هستم. حکیم گفت: بهتر بود شما وزیر میشدید و بدون واسطه کارهای بی حساب و کتابتان را انجام میدادید. بدان و آگاه باش که آیندگان بیشتر درباره شما و کارهایتان سخن خواهند گفت.






تاریخ : شنبه 100/11/30 | 7:56 عصر | نویسنده : اصغر مناف زاده | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • وب میوه ها
  • وب دختر تهرونی
  • وب دو دی ال
  • وب وب آنلاین