سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

خدا،امید وامیدزاده

دوماه بود که با فروش ماشین، طلاهای همسرم و گرفتن چندین فقره وام از بانک های مختلف بعد از گذشت دوازده سال بالاخره صاحب یک واحد آپارتمان 100متری شده بودم.روز جمعه بخاطر رسیدن به این آرزوی دیرینه(خریدن خانه) یک جشن سه نفره با پسر و همسرم گرفتم و بعد از چند ساعت خوشحالی البته نه از ته دل آنهم بخاطر دلواپس بودن از چگونگی بازپرداخت این همه بدهی به بانک، دوست و فامیل، بدون اینکه متوجه شوم ازفرط خستگی روحی و جسمی در وسط پذیرایی خوابم گرفته بود.هر روز ساعت شش ونیم با صدای زنگ موبایل برای رفتن به سرکار از خواب بیدار می شدم. برعکس روزهای گذشته صبح روز شنبه با صدای مهیب و دلهره آور به یکدفعه چشم هایم را بازکردم. اول فکرکردم که خواب می بینم به همین خاطر چندبار خواستم چشم هایم را بازوبسته کنم که متوجه شدم که پلک هایم به فرمان من نیستند. خواستم به کمک دست و پاهایم بلند شوم با کمال تعجب دیدم که این اعضا نیز توان یاری مرا ندارند. با وجود درد فراوان و با زحمت تمام سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم، دیدم که شکل و شمایل هال خانه نسبت به دیشب بکل عوض شده و همه چیز به هم ریخته و خبری از پرده و پنجره های پذیرایی نیست و سوز صبحگاهی صورت و پا های زخمیم را نیشترمی زند. فهمیدم که خواب نمی بینم و اتفاقی افتاده است. تمام تلاش هایم برای بلند شدن بی نتیجه ماند و به ناچار شروع به داد کشیدن و کمک خواستن کردم.بعد از چند ثانیه صدای چند نفر را شنیدم که می گفتند: به اورژانس زنگ زدیم الان کمک میرسه! در همین گیرودار بودکه دیدم چند نفر با لباس های قرمز و سبز رنگ با سگ های گرگی بالای سرم ظاهرشده و پرسیدند: آقا حالتان خوب است؟ درجواب گفتم: نمی دانم.... و واقعا هم تصوری از خوبی و سلامتی نداشتم. آنها گفتند: نگران نباشید ما شما را نجات میدهیم ولی لطفا کمی صبور باشید.با دیدن نیروهای امداد کمی به خودم آمدم و فهمیدم که اتفاق ناخوشایندی افتاده که نیروهای امداد آمده اند. به ناگاه داد زدم پسرم ؟؟؟همسرم ؟؟؟ یکی از ماموران امداد گفت: آقا نگران نباشید شرایط عمومی آنها از شما بهتر است.ازآن مامور امداد پرسیدم آقا اینجا چه اتفاقی افتاده است؟او درجواب گفت: متاسفانه به خاطر نشت گاز در یکی از طبقات و انفجاری که به همین دلیل صورت گرفته کل ساختمان تخریب شده است.با شنیدن سخنان مامور امداد، عرق سرد کل وجودم را فراگرفت وتازه فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده و کل زندگیم را از دست داده ام. همین که از درد زخم هایم به خود می پیچیدم، دیدم پسر و همسرم را با بلانکارد دارند منتقل میکنند بیرون از ساختمان. با دیدن آنها انگار دوباره روح تازه ای در بدن دمیده شد و با انرژی بالا فریاد کشیدم پسرم میوه زندگی ام، همسرمهربان و رنج کشیده ام! حالتان چطوره است؟ خوشبختانه هر دو با صدای گریان و وحشت زده جواب مرا دادند. با شنیدن صدای آنها کمی به خودم آمدم و نیرو گرفتم.بعد از چند ساعت تلاش ماموران امداد بخاطر عمق جراحات وارده به کمر و دست و پاهایم مرا نیز از زیر آوار بیرون کشیدند و به داخل آمبولانس انتقال دادند. موقع حرکت آمبولانس به ناگاه از شیشه کوچک داخل آمبولانس چشمم به ساختمان کاملا تخریب شده افتاد و دوباره غم و غصه وجودم را فراگرفت و از ته دل آهی کشیدم تا شاید کمی از دردهایم کاسته شود.علیرغم وارد شدن خسارت مالی سنگین و از بین رفتن کل زندگی ام که عمری برای مهیا کردن آن جان کنده بودم، ولی باز جای شکرش باقیست که پسرم، امید و همسرم، امید زاده(فامیلی همسرم) هنوز در ادامه زندگی با من هستند تا با اتکاء به آنها و در راس همه خدا،دوباره زندگی را هرچند که سخت می باشد از اول شروع کنم. لعنت برانفجار که با بی احتیاطی یک یا چند نفر، همه چیز را در یک آن نابود می کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 






تاریخ : چهارشنبه 99/11/29 | 7:53 صبح | نویسنده : اصغر مناف زاده | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • وب میوه ها
  • وب دختر تهرونی
  • وب دو دی ال
  • وب وب آنلاین