ماجرای فرزند خواندگی ملانصرالدین
همه ی خوانندگان عزیز و دوست داشتنی میدانند که ملانصرالدین از دار دنیا فقط زن و حیوان دوگوشش را داشت و به آنها عشق می ورزید و همواره می گفت: من به غیر ازآنها کسی را ندارم.نصرالدین بالاخره برابر اصرار زن،همکاران محل کار(شهرداری)وهمسایگان خود ازیتیم خانه آق شهر،پسر بیست ساله ای را به فرزند خواندگی قبول کرد.بعد از دوسال از پذیرش فرزند خواندگی،ملانصرالدین توسط معتمدین و شورای شهر به عنوان شهردارآق شهرمعرفی و انتخاب شد.بعد از شهردار شدن دو رویداد مهم یکی در زندگی شخصی و دیگری در زندگی شغلی،ملا اتفاق افتاد.اولین اتفاق رسیدن ارثیه ازطرف مادر بزرگ زنش به زن ملا و دیگری افزایش اعتبارات مالی شهرداری به جهت رفع تحریم های شهرداری توسط کدخدای آق شهر و بطبع آن افزایش عوارض ساخت و ساز در شهر به منظور مقاوم سازی ساختمانهای کهنه در مقابل زلزله و شیوع بیماری جزام(خورگی صورت)بود.این اتفاقات باعث شد ملانصرالدین برای پسرش که کمی نیز ولخرج،ناسازگار وهوایی بود، خونه،ماشین خارجی و همچنین شرکت واردات وصادرات راه اندازی کند .فرزند خواندگی ملا پس از گذشت چند سال جهت ادامه تحصیل به یکی از کشورهای فرنگ رفت و علیرغم اصرار مکرر ملا نصرالدین،دیگر به آق شهر بازنگشت.چند ماه بعد از این ماجرا،ملا جهت بازرسی و نظارت به بازار شهر رفت. یکی از کسبه از نصرالدین پرسید: که ملا از پسرت چه خبر از فرنگ بازگشته؟یکی از کسبه فورا گفت:کربلایی احمد مگر خبرنداری ؟پسر ملا جزء آقازاده ها شده و به کشور خارجی رفته است و مثل سایر آقازاده های دیگر شهر که با پول پدرانشان که معلوم نیست از کجا آورده اند به فرنگ رفته و دیگر به وطن باز نمی گردد.مثل پسر رئیس خزانه داری آق شهر،رئیس بانک ملل متحد،رئیس فضای سبز روستای حکیم باشی،دختررئیس دانشکده مورچه شناسایی و پسر و دختران کدخدای قبلی آق شهر که همگی آقا زاده بودند و رفتند به کشورهای مختلف فرنگ و تاکنون نیز برنگشته اند. ملانصرالدین وقتی دید به قول معروف هوا پسه،فورا به شهرداری رفت و استعفای خود را نوشت وتسلیم کدخدا و رئیس شورای محلی آق شهرکرد و به خانه بازگشت. نصرالدین به زنش گفت:زن تو و همسایه ها مرا بیچاره کردین. زن گفت:ملا چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر پریشان هستی.نصرالدین گفت:پول ارثیه شما و افزایش حقوق من به عنوان شهردار آق شهر به علت زیاد شدن اعتبارات شهرداری،باعث شد که ظاهر زندگی ما عوض بشه وهمه اهالی فکر کنند که از پول و اعتبارات شهرداری به زندگی و پسرمان هزینه کرده ام و او به کشور فرنگ فرار کرده است. وهمه ی مردم او (پسرمان) را آقازاده فراری صدا میزنند. من هم بخاطر فرار از نگاه ها وحرفهای مردم شهر از پست شهرداری،استعفا کردم و از فردا دیگر شهردار آق شهر نیستم. زن ملا نصرالدین به او گفت: مرد توچه قدر ساده لوح هستی. اینهمه آقازاده های بزرگان و مدیران ادارات به فرنگ،مهاجرت کرده اند و علیرغم حرف وحدیث هایی که پشت سر آنها است هیچکدام از آنها از مقام خود استعفا نکرده اند. ولی تو که میدانستی ما با پول ارثیه مادر بزرگم و افزایش حقوق خودت برای پسرمان ماشین وخونه خریدیم و برای ادامه تحصیل او را به فرنگ فرستادیم از پست خودت استعفا دادی. خاک برسرت کنم مرد.ملا گفت: زن دیگه اینقدر مرا سرزنش نکن. قول میدم اگه این دفعه پست مدیریتی در آق شهر گرفتم حواسم را بیشتر جمع کنم و اگر پسرم از فرنگ بازگشت او را به کشور خارجی بهتر بفرستم و به حرف مردم و اطرافیان توجه نکنم.زنش گفت:مرد به همین خیال باش پسرمان دیگر برنمی گردد برای اینکه او به دلیل بیماری کرونا ویروس مرده و جنازه اش را نیز به ما تحویل نخواهند داد و در غربت او را خاک کرده اند.