ملانصرالدین و آلبوم خاطرات خانوادگی
ملانصرالدین بعد از بازنشسته شدن از شهرداری آق شهر, روزی توی حیاط خونه به همراه فرزند خوانده اش، مشغول نگاه کردن آلبوم قدیمی خانوادگی خود بود. فرزند خوانده ملا که مراد علی نام داشت همین طور که نصرالدین آلبوم عکس را به آرامی ورق میزد، حیرت زده و کنجکاوانه تند تند ملا را سوال سؤال پیچ می کرد. در اولین صفحه آلبوم مراد علی پرسید: بابا ملا این مرد که کلاه سرش گذاشته کیه؟ ملا جواب داد که اون برادر ناتنی من و عموی شماست. اینجا کجاست؟ نصرالدین گفت: اینجا که می بینی خارج از شهره، خانوادگی رفته بودیم اونجا برای خوردن ناهار که امروزی ها به این کار میگن پیک نیک. مراد علی گفت: پیک نیک! پیک نیک چیه؟ملا در جواب او گفت: آن زمان ها وقتی مردم حوصله شون سرمی رفت وسایلی مثل زیرانداز،منقل و خوردنی برمی داشتند و می رفتن، پارکی،جنگلی، کنار رودخونه ای و تفریح می کردند. مراد علی با تعجب پرسید: تفریح چیه؟ نصرالدین در جواب سوال او گفت: اوقات خوشی که کنار هم بودیم را بهش میگفتن تفریح کردن. پسر خوانده ملا این دفعه با تعجب سوال کرد که بابا ملا ببخشید، اوقات خوش دیگه چیه؟ نصرالدین گفت: اوقات خوش اوقاتی بود که درد و غم و اندوه نداشتیم و مردم شاد بودند و می خندیدند. مراد علی باز هم با تعجب گفت: مگه داریم، مگه میشه؟ملا گفت:الان که نداریم ولی اون موقع ها چرا فراوان داشتیم.مراد علی تو آلبوم عکسی دید و دوباره سوال کرد که این چیه که از میله رد شده و شما دارین تند تند آن را باد می زنین؟ اون گوشته بابا گوشت. فرزند خوانده ملا با صدای پر از بغض پرسید که گوشت چیه؟پسرم گوشت قسمتی از بدن گوسفندان و گاو ها است که می بریدن و باهاش کباب درست می کردند، تو آب گوشت می ریختند ویا خورشت درست می کردند. مراد علی پرسید که بابا ملا شما گوشت خوردین؟ بله پسرم البته زمان های قدیم الان که گوشت سواره شده و ما پیاده که به گرد اون هم نمی رسیم. در یکی از صفحات آلبوم پسر خوانده ملا تصویری دید و سوال کرد که بابا ملا این ها که تو سینی قرار دارند چی اند؟ نصرالدین جواب داد که اینا میوه هستند پسرم. مراد علی گفت: باباملا شما اشتباه می کنید اینا پیاز اند.نصرالدین دوباره تکرار کرد که اینها موز،پرتغال و سیب اند و به اینا می گفتند میوه عزیزم.همشون مزه پیاز میدند؟ ملا برای اینکه از سوالات مراد علی کلافه شده بود گفت: بله همشون مزه پیاز میدن گل پسر من.مراد علی گفت:بابا نصرالدین ببخشید امروز شما رو خیلی خسته کردم. آیا این عکس زن شماست که اینطوری دهنش باز مونده و از چشماش اشک می ریزه، راستی چرا داره گریه می کنه؟ نه مراد علی، اون داره از ته دل می خنده. مراد علی دوباره پرسید، خنده چیه؟ آدم ها اون وقت ها که می خواستن شادی و خوشحالی کنند مثل زن من که میشه مادر شما، می خندیدند. البته الان مدام گریه می کنه انگاری خنده دیگه یادش رفته. مراد علی شما وقتی میخوای شادی تو نشون بدی مگه نمی خندی؟ فرزند خوانده جواب داد من تا حالا نخندیدم برای اینکه از ته دل خوشحال نشدم. ملا نصرالدین که از سوال های مراد علی دیگه خسته شده بود گفت: مراد علی بلند شو بریم تو خونه چند تا سیب زمینی آب پز کنیم و با همدیگه بخوریم.نصرالدین دید مراد علی این دفعه از او سوال نکرد که سیب زمینی چیه؟ پسرم میدونی سیب زمینی چیه؟ اون جواب داد بله ملا چون هر روز سیب زمینی می خوریم. یک روز سیب زمینی کبابی، روز دیگه سیب زمینی آب پز و بعضی وقتا هم که روغن داریم سیب زمینی سرخ کرده نیز می خوریم. ملا گفت: مراد علی پس خدا رو شکر که بالاخره تو عمرت یه چیزی رو می شناسی و اونو خوردی.
هرچند که یادداشت ما جنبه طنز و تلخی داشت ولی باید این واقعیت را قبول کرد که در این شرایط سخت اقتصادی و معیشتی، هستند افرادی که هفته ها و شاید ماه ها گوشت و میوه را بر سر سفره های چروکیده خود، ندیده اند. پس بیائید در این روز های خدایی در لبیک به فرموده مقام رهبری، با شرکت در طرح کمک های مومنانه یاری گر این قشر ازجامعه باشیم. هر چند که این کمک ها نخواهند توانست حتی گوشه ای از مشکلات معیشتی و حتی تغذیه ای نیازمندان جامعه را بطور کامل برطرف کند، چه برای این امر عزم جدی مسئولین و برنامه ریزان در حوزه توسعه علی الخصوص توزیع عدالت محور ثروت در جامعه را می طلبد. ولی افراد نیازمند مثل مراد علی قصه ما، حداقل یکبار هم که شده تو این روز های عزیز و مبارک، مزه گوشت را تجربه می کنند و اگر جای هم دیدن، نمی پرسندکه بابا و یا ماما این چیه؟ التماس دعا
توزیع کمک های معیشتی و بلاعوض در آق شهر
در آق شهر زادگاه و موطن ملا نصرالدین، در زمانی که ملا شهردارآنجا بود، به جهت قرارگرفتن رودخانه بزرگ در حاشیه شهر با آغاز بارش های بهاری به ناگاه سیل سنگینی به راه افتاد و در عرض چند ساعت کل شهر را آب های گل آلود محاصره کرد. طوری که اهالی از خانه هایشان نمی توانستند خارج شوند و آب کم کم داشت وارد خانه ها و محل کسب اهالی شهر می شد. ملا صبح طبق روال معمول خواست از خانه خارج و به محل کار خود برود که به ناگاه دید که حیاط خانه پر از آب شده و تنها سر خر وفادارش معلوم بود.ملا فریاد زد وگفت:زن چه اتفاقی افتاده است؟ زن در پاسخ جواب داد: مرد تو دیشب آنقدر غرق تماشای تلویزیون و شبکه های این ور آب و آن ور آب بودی متوجه نشدی که باران از شب تا صبح با سرعت و شدت زیاد بارید و این آب های گل آلود نتیجه همان بارش های دیشبی می باشد. نصرالدین گفت:زن پس من چطور به سرکار بروم؟ ملا امکان خارج شدن از خانه نیست. مگر نمی بینی که همه ی اهالی از ترس غرق شدن به پشت بام های خود پناه برده اند. بیا تا صدای اعتراض اهالی بلند نشده به کدخدا زنگ بزن و کسب تکلیف کن. چرا که با این شرایط اهالی به نان و سایر اقلام ضروری نیازمند هستند. ملا فورا به کدخدا زنگ زد. ولی کدخدا جواب نداد. بالاخره بعد از چندمین بار، کدخدا به زنگ شهردار جواب داد و گفت: نصرالدین چه خبر شده صبح به این زودی به من زنگ زدی؟ ملا گفت: کدخدا مگر خبر نداری چه اتفاقی در شهر افتاده است؟ کد خدا جواب داد نه ملا. جناب رئیس دیشب به دلیل بارش سنگین باران آب رودخانه شهر طغیان و باعث جاری شدن سیل شده و در حال حاضر کل شهر در محاصره سیل می باشد. ملا در ادامه افزود جناب کدخدا ظاهرا شما نیز مثل من دیشب متوجه طوفان نشده اید. کدخدا گفت: نصرالدین دیشب سریال مورد علاقه ام را دنبال میکردم و اصلا متوجه این موضوع نشدم و چون دیر خوابیدم صدای زنگ تلفن شمار را هم نمی شنیدم. شهردار الان چاره چیست؟ شهردار پاسخ داد که مردم همه رفتن پشت بام های خانه هایشان و منتظر کمک های ما هستند و فریاد میزنند کدخدا نان بیار،نان بیار. ملا نصرالدین گفت: کدخدا چون سقف خانه من و شما محکم و ایزوگام دارد. اطلاعیه بدهیم که به مدت یک هفته روزهای فرد، اهالی برای گرفتن نان بیایند به پشت بام منزل من و روزهای زوج هم برای گرفتن مواجب، گوشت و برنج به پشت بام خانه شما مراجعه کنند تا بتوانیم این مشکل را مدیریت کنیم. کدخدا قبول کرد. نصرالدین به همسایه خود بنام حشمتعلی که دبیر شورای آق شهربود گفت که این اطلاعیه را روی کاغذ بنویس و با صدای بلند به اهالی شهر اطلاع رسانی کن.فردای آن روز که نوبت توزیع نان بود،ملانصرالدین رفت پشت بام خانه خودش و هر چه منتظر شد کسی برای گرفتن نان سهمیه ی خود مراجعه نکرد. ملا از پشت بام به حشمتعلی گفت: مرد مگر اطلاع رسانی نکرده بودی؟ پس چرا کسی از اهالی برای گرفتن نان به من مراجعه نمی کند. او جواب داد جناب شهردار چون دیدم مواجب ،گوشت و برنج در مقایسه با نان اولویت دارد در متن اطلاعیه روزهای توزیع نان و گوشت را تغییر دادم. ملانصرالدین البته این کار من به نفع شما شد. چرا که به علت ازدحام جمعیت در پشت بام خانه کدخدا، سقف خانه او فرو ریخت و متاسفانه چند نفر جان باختند و تعداد زیادی از اهالی زخمی شدند. ملانصرالدین گفت: حشمتعلی کار خوبی کردی که اطلاعیه را عوض کردی اگر نه الان سقف خانه من خراب شده بود. ملا به حشمتعلی دستور داد که اطلاعیه دوم ستاد بحران آق شهر را صادر و به اهالی اطلاع رسانی کنید که توزیع نان در پشت بام شهردار لغو شده است. همچنین به او(حشمتعلی) تاکید کرد نیم ساعت بعد از اطلاعیه دوم، اطلاعیه سوم را با این مضمون که مقرر شده دو روز دیگر آقای سعید آقا خانی به همراه عوامل اجرایی سریال نون خ به آق شهر، برای ساختن نون خ 3 بیایند تا به مردم آموزش بدهند که چطور در شرایط بحرانی مثل سیل،زلزله و غیره بتوانند با اتکا به همدیگر مشکل شان را خودشان مدیریت کنند و چشم به ملانصرالدین و کدخدای آق شهر نداشته باشند، اطلاع رسانی کنید. در این بین خر ملانصرالدین که سرش از آب بیرون بود با صدای بلند خندید و گفت: چه کسی بود که در شرایط بحرانی به داد مردم می رسید و به آنها کمک و دلداری می داد؟ مه لقا خانم
ماجرای فرزند خواندگی ملانصرالدین
همه ی خوانندگان عزیز و دوست داشتنی میدانند که ملانصرالدین از دار دنیا فقط زن و حیوان دوگوشش را داشت و به آنها عشق می ورزید و همواره می گفت: من به غیر ازآنها کسی را ندارم.نصرالدین بالاخره برابر اصرار زن،همکاران محل کار(شهرداری)وهمسایگان خود ازیتیم خانه آق شهر،پسر بیست ساله ای را به فرزند خواندگی قبول کرد.بعد از دوسال از پذیرش فرزند خواندگی،ملانصرالدین توسط معتمدین و شورای شهر به عنوان شهردارآق شهرمعرفی و انتخاب شد.بعد از شهردار شدن دو رویداد مهم یکی در زندگی شخصی و دیگری در زندگی شغلی،ملا اتفاق افتاد.اولین اتفاق رسیدن ارثیه ازطرف مادر بزرگ زنش به زن ملا و دیگری افزایش اعتبارات مالی شهرداری به جهت رفع تحریم های شهرداری توسط کدخدای آق شهر و بطبع آن افزایش عوارض ساخت و ساز در شهر به منظور مقاوم سازی ساختمانهای کهنه در مقابل زلزله و شیوع بیماری جزام(خورگی صورت)بود.این اتفاقات باعث شد ملانصرالدین برای پسرش که کمی نیز ولخرج،ناسازگار وهوایی بود، خونه،ماشین خارجی و همچنین شرکت واردات وصادرات راه اندازی کند .فرزند خواندگی ملا پس از گذشت چند سال جهت ادامه تحصیل به یکی از کشورهای فرنگ رفت و علیرغم اصرار مکرر ملا نصرالدین،دیگر به آق شهر بازنگشت.چند ماه بعد از این ماجرا،ملا جهت بازرسی و نظارت به بازار شهر رفت. یکی از کسبه از نصرالدین پرسید: که ملا از پسرت چه خبر از فرنگ بازگشته؟یکی از کسبه فورا گفت:کربلایی احمد مگر خبرنداری ؟پسر ملا جزء آقازاده ها شده و به کشور خارجی رفته است و مثل سایر آقازاده های دیگر شهر که با پول پدرانشان که معلوم نیست از کجا آورده اند به فرنگ رفته و دیگر به وطن باز نمی گردد.مثل پسر رئیس خزانه داری آق شهر،رئیس بانک ملل متحد،رئیس فضای سبز روستای حکیم باشی،دختررئیس دانشکده مورچه شناسایی و پسر و دختران کدخدای قبلی آق شهر که همگی آقا زاده بودند و رفتند به کشورهای مختلف فرنگ و تاکنون نیز برنگشته اند. ملانصرالدین وقتی دید به قول معروف هوا پسه،فورا به شهرداری رفت و استعفای خود را نوشت وتسلیم کدخدا و رئیس شورای محلی آق شهرکرد و به خانه بازگشت. نصرالدین به زنش گفت:زن تو و همسایه ها مرا بیچاره کردین. زن گفت:ملا چه اتفاقی افتاده که تو اینقدر پریشان هستی.نصرالدین گفت:پول ارثیه شما و افزایش حقوق من به عنوان شهردار آق شهر به علت زیاد شدن اعتبارات شهرداری،باعث شد که ظاهر زندگی ما عوض بشه وهمه اهالی فکر کنند که از پول و اعتبارات شهرداری به زندگی و پسرمان هزینه کرده ام و او به کشور فرنگ فرار کرده است. وهمه ی مردم او (پسرمان) را آقازاده فراری صدا میزنند. من هم بخاطر فرار از نگاه ها وحرفهای مردم شهر از پست شهرداری،استعفا کردم و از فردا دیگر شهردار آق شهر نیستم. زن ملا نصرالدین به او گفت: مرد توچه قدر ساده لوح هستی. اینهمه آقازاده های بزرگان و مدیران ادارات به فرنگ،مهاجرت کرده اند و علیرغم حرف وحدیث هایی که پشت سر آنها است هیچکدام از آنها از مقام خود استعفا نکرده اند. ولی تو که میدانستی ما با پول ارثیه مادر بزرگم و افزایش حقوق خودت برای پسرمان ماشین وخونه خریدیم و برای ادامه تحصیل او را به فرنگ فرستادیم از پست خودت استعفا دادی. خاک برسرت کنم مرد.ملا گفت: زن دیگه اینقدر مرا سرزنش نکن. قول میدم اگه این دفعه پست مدیریتی در آق شهر گرفتم حواسم را بیشتر جمع کنم و اگر پسرم از فرنگ بازگشت او را به کشور خارجی بهتر بفرستم و به حرف مردم و اطرافیان توجه نکنم.زنش گفت:مرد به همین خیال باش پسرمان دیگر برنمی گردد برای اینکه او به دلیل بیماری کرونا ویروس مرده و جنازه اش را نیز به ما تحویل نخواهند داد و در غربت او را خاک کرده اند.
ملانصرالدین درنقش ناظرستادهای انتخاباتی
ملانصرالدین زمانی که شهردار آق شهر بود با حکم کدخدای شهربه عنوان ناظر ستادهای انتخاباتی آق شهر منصوب شد.او طبق این حکم موظف شد بعد از وقت اداری به محل تجمع کاندیداها مراجعه و ازشعارها و سخنان آنها گزارش تهیه وبعد از جمعبندی،تحویل کدخدا کند.ملانصرالدین خوشحال ازاین حکم موضوع را با زنش درمیان گذاشت و به او گفت:زن نمی دانم چرا کدخدا برای اولین بار مرا برای این کار انتخاب کرد.زن ملا گفت:مرد نباید قبول میکردی کارسختی است.طرفداران وکاندیداها پشت سرت حرف خواهند زد.ملاگفت:زن دیگر نمی توانستم حرف ودستور کدخدا را قبول نکنم درضمن برای گزارش نهایی قراره کدخدا پول از خزانه به من پرداخت کنه.ملاگفت:درهرصورت من این کار را پذیرفته ام واز فردا که کارستادهای انتخاباتی فعال خواهد شد وکاندیداها برای مردم صحبت خواهند کرد من باید در طول روز به 10ستاد و10مسجد آق شهر مراجعه و از سخنان وشعارهای آنها،یادداشت برداشته و به کدخدا گزارش دهم.ملانصرالدین ازفردای همان روز کارخود را شروع کرد و بعد از خارج شدن از شهرداری طبق برنامه ای که کدخدای شهر به او داده بود بطورمرتب به ستادهای انتخاباتی مراجعه و از شعارهای طرفداران وکاندیداها یادداشت،برمیداشت.بعد از سپری شدن 10روز و پایان زمان تبلیغات کاندیداها،ملانصرالدین گزارش خود را بطور مجزا برای هر کاندیدا مرتب و آماده کرد.شب قبل از تحویل گزارش به کدخدای شهر، زن ملانصرالدین گفت:ملا در این ده روز برای تهیه گزارش خیلی خسته شدی.ملا گفت:آره زن واقعا کار طاقت فرسایی بود.زن گفت:نصرالدین درگزارش چه چیزهای نوشته ای؟ ملا درجواب گفت:زن واقعا اگر کاندیداها طبق شعار و سخنرانی های خود عمل کنند، فکر می کنم آق شهر تبدیل به یکی از بهترین شهرهای فرنگ خواهد شد که تاکنون کسی اسم آن را نشنیده و روی نقشه جهان ندیده است.زن گفت:نصرالدین چطور مگه؟ملا پاسخ داد:برای اینکه یکی از کاندیداها می گفت:اگر به من رای بدید،پارک ژوراسیک را در آق شهر خواهم ساخت.کاندیدای دیگر می گفت:فرودگاه را با پروازهای خارجی به شهر خواهم آورد.دیگری شعار میداد:پل وکلیه راههای شهر را به جای آسفالت،سنگ فرش خواهم کرد.کاندیدایی به مردم می گفت:اگر مرا انتخاب کنید ضمن اینکه صدای قطار را خواهید شنید مترو را نیز به شهرخواهم آورد.کاندیدای دیگر که زن بود در سخنرانی خود به این نکته اشاره میکرد که زن ها دیگرنیاز نیست صبح ها به دنبال جوراب شوهران خود بگردند برای اینکه کاری خواهم کرد که حضور زنان درجامعه بیشتر خواهد شد تا مردان به آنها زور نگویند و تعداد مدیران زن را زیاد خواهم کرد.شعار و سخنان یکی از کاندیداها که اکثر حاضرین ازآن خوششان آمد بود این بود که می گفت:ای مردم شهر اگر مرا انتخاب کنید،مواجب ماهانه شما را دو برابر خواهم کرد و زنبیل معیشتی را به همه خواهم داد و هر کدام از وزراء در مقابل این خواسته های من مقاومت کنند آنها را از دولت اخراج خواهم کرد و با کسی پیمان اخوت و برادری ندارم و50درصد حقوق همه ی کارمندان آق شهر را از اول سال در حکم آنها برقرار خواهم کرد.با گفتن این جمله کلیه ی حاضرین در مسجد به صورت ایستاده در غبار دود اسپند،او را نیم ساعت تشویق کردند.ودیگر شعارها وسخنان کاندیداها که اگر همه ی آنها در آینده عملی بشه،نون تمامی اهالی آق شهر تو روغن خواهد بود.ملانصرالدین گزارش کامل شده را صبح اول وقت برد پیش کدخدا و به او تحویل داد.ملاگفت:کدخدا این گزارش را برای چه کاری میخواستین.کدخدا پاسخ داد:ملا از گزارش کپی گرفتی؟ نصرالدین گفت:نه کدخدا. ملانصرالدین کار خوبی کردی که کپی نگرفتی برای اینکه سال بعد که من کاندیدا شدم از این شعارها وسخنان البته با کمی تغییرات استفاده خواهم کرد.ملانصرالدین به کدخدا گفت:کدخدا پس این همه شعار و سخنان که کاندیداها به مردم قول میدادند واقعیت نداشت.من فکر میکردم سال آینده آق شهر با توجه به قولهای داده شده به یک شهر مدرن تبدیل خواهد شد.کدخدا به ملا کفت:فعلا شما در همین خیال باشید. زمانی که من کاندیدا شدم به من رای بدید،قطعا همه ی خیال های شما را عملی خواهم کرد. انشاءا.......
انتخاب مربی فوتبال به سبک ملانصرالدین
ملانصرالدین زمانی که شهردار آق شهربود برای اعتبار بخشی به شهر البته ارتقائ جایگاه خودش،تصمیم گرفت فوتبال شهرداری آق شهر را تشکیل دهد. لذا فورا یازده بازیکن از آق شهر و روستاهای اطراف آن که علاقه و عشق فوتبال داشتند جهت بازی دعوت کرد. ملانصرالدین نام تیم فوتبال را تیم شهرداری پرواز انتخاب و مربیگری تیم را بدون قرداد آنچنانی به مشهدی قادرخان سپرد. تیم شهرداری پرواز در چند بازی با تیم های روستاهای اطراف با توجه به جوان بودن بازیکنان و تازه تاسیس بودن آن توانست نتایج قابل قبولی کسب کند.ملانصرالدین خودش از فوتبال چندان سررشته ای نداشت و برای اینکه در جلسات ورزشی و همچنین نیمکت تیم،حرفی برای گفتن داشته باشد. مدتی برنامه 80آق شهر وفوتبال های خارجی را دنبال می کرد.بعد از چند مسابقه تیم شهرداری پرواز که هم برد داشت وهم باخت.یکی از دوستان ملانصرالدین بنام م.ش به ملا پیشنهاد داد نصرالدین تو که این همه روی این تیم سرمایه گذاری و وقت گذاشته ای با یک مربی خارجی قرارداد ببند تا کلاس تیم فوتبال پرواز بالا برود.ملا گفت:آقای م.ش این کار نیاز به پول و هزینه ی زیادی دارد که شهرداری در حال حاضر نمی تواند از عهد پرداخت آن برآید. م.ش گفت:ملا از هزینه های فرهنگی شهرداری که قابل توجه است میتوانی این کار را انجام بدی.ملانصرالدین چند روزی فکرکرد و نهایتا برای اینکه سری تو سرها داشته باشد،تصمیم گرفت با یک مربی خارجی قرارداد ببندد.ملانصرالدین با آقای م.ش با پول واحد فرهنگی شهرداری به کشور برزیل مهد فوتبال جهان سفرکرد. بعد از چند روز مذاکره وکفتگو با مربیان مختلف برزیلی نهایتا با فردی بنام خوزه سانچز،قرارداد بست.ملانصرالدین،م.ش و خوزه سانچز برزیلی با تشریفات و هیاهوی بسیار وارد آق شهرشدند.در ورودی شهرداری، خبرنگار خبرگزاری خوش آوای آق شهر از ملانصرالدین در خصوص کم وکیف قرارداد بخصوص مبلغ قرارداد پرسید. آقای م.ش قبل از اینکه ملا به سوال جواب بدهدگفت:طبق مفاد قرارداد این موارد محرمانه هست وطرفین نمی توانند آن را بازگو کنند. تیم فوتبال شهرداری پرواز با مربیگری آقای خوزه سانچز چند بازی انجام داد که در همه ی بازی ها تیم پرواز شهرداری باخت. طوریکه حتی نتوانست از بین تیم محلات به مرحله بالا صعود کند.ملا نصرالدین به آقای م.ش گفت: م.ش این مربی خوبی نیست من به اصرار شما این مربی را انتخاب کردم. آبروی من رفت و پول های فرهنگی شهرداری را هم دادیم به خوزه که اصلا معلوم نیست که فوتبال بلد هست یا خیر. حتی نتوانست یک امتیاز بگیرد.آقای م.ش گفت:نصرالدین مقداری پول به من بدهید تا این مربی را به نوعی راضی کنم تا از تیم کناره گیری کنه. بالاخره اقای خوزه سانچز به یکباره از تیم شهرداری پرواز آق شهر اخراج شد.بعد از یک هفته با کنکاش خبرنگار خبرگزاری خوش آوای آق شهر،معلوم شد خوزه سانچز اصلا مربی فوتبال نبوده وتنها در زمان کودکی مربی فوتبال دانش آموزی روستای محل زندگیش بوده است. با سماجت خبرنگار معلوم شد که او در زمان قرارداد چوپان یکی از روستا های برزیل بوده و همچنین مشخص شد غرامت پرداخت شده به خوزه سانچز دوسال اعتبار فرهنگی آق شهر بوده و نکته جالب اینکه آقای م.ش نیز که مبلغی از بابت بستن قرارداد از ملا نصرالدین گرفته بود از آق شهر بدون اطلاع فرارکرده است.با توجه به افتضاح بوجود آمده، ملانصرالدین سریعا بیانیه داد و اظهار کرد که قصد دارد برای جبران نتایج ضعیف تیم، مربی خارجی از کشور آرژانتین انتخاب وتلاش خواهد کرد این دفعه رضایت عمومی را جلب کند.با ورود مربی آرژانتینی نیز تیم شهرداری پرواز نتوانست نتایج خوبی را بدست آورد.حتی در آستانه منحل شدن نیز رفت.نهایتا مربی آرژانتینی نیز تحت فشار خبرنگاران وافکار عمومی،آق شهر را ترک کرد.بعد از ترک مربی دوم خارجی زن ملا به او گفت:نصرالدین خودت را با آوردن مربی های خارجی خسته نکن مگه مربیگری مشهدی قاردخان چش بود که او را کنار گذاشتی به او اعتماد کن و مربیگری تیم را مجددا به او بسپار هرچه باشد او به این مردم و بیت المال این شهر تعصب وحساسیت دارد و با وجدان بالا کار کرده و خواهد کرد.با روی کار آمدن مشهدی قادرخان تیم توانست نتایج خوبی نسبت به مربیان خارجی کسب کند وبه رده های بالاتر نیز صعود کرد.
درپایان انتظار میرود دوستان وآقایان در فدراسیون فوتبال و وزارت ورزش وجوانان با نگاه و حساسیت ویژه، موضوع انتخاب مربی تیم ملی را دنبال و به مربیان داخلی اعتماد کنند. به امید آن روز
ملانصرالدین و ماجرای واگذاری
اگر مخاطبین عزیز به یاد داشته باشند جناب ملا نصرالدین درمقطعی شهردار روستای آق شهربود.درآن زمان ملا با توجه به مطالعه و ابلاغیه کدخدا،تلاش کرد دو مجموعه متعلق به شهرداری که یکی مزرعه کاشت سبزی و دیگری زمین فوتبال خاکی بود را به افراد دیگر به قول امروزی ها به بخش خصوصی واگذار کند.ملانصرالدین بعد ازطرح کردن موضوع چند نفر برای خرید دو مجموعه اعلام آمادگی کردند.نصرالدین برای اخذ مجوز واگذاری،پرونده متقاضیان را در جلسه شورای شهرآق شهرمطرح کرد.هریک از اعضای شورا نظرات خاصی برای این موضوع داشتند.یکی گفت:ملا چه لزومی به واگذاری موضوع هست.دیگری گفت:نصرالدین تو توان مدیریت دو مجموعه را نداری و به همین خاطر میخواهی آن را واگذارکنی.یکی از اعضا با حمله به ملانصرالدین او را متهم به همدستی با خریداران کرد.عضو با سابقه شورا نظر جالبی داشت اوگفت:نصرالدین چرا این همه پرونده سازی وکار اداری آن دو مجموعه را به تو واگذار کنیم وخودت آنجا را مدیریت کن و هزینه را به حساب شهرداری واریزکنید.ملانصرالدین که از رفتار وگفتار اعضای شورای شهر شگفت زده شده بود گفت:دوستان بنظر میرسد شماها هیچ اطلاعی از کم وکیف امورات واگذاری ندارید و بهتر است مطالعه خودتان را در این خصوص بالا ببرید.ضمنا با توجه به تصمیم کدخدای آق شهر قرار شده اکثر باغات،مدارس غیردولتی و دیگر مواردی که در ابلاغیه صادره کدخدا آمده، واگذارگردد.ولی ما هنوز در واگذاری دو مورد کوچک این همه اختلاف نظر و دعوا داریم و همدیگر را متهم می کنیم و انتظار داریم خدمات کیفی به شهروندان بدهیم.بنظرم بهتر است مزرعه سبزی را که مدتهاست به جای رشد سبزی تازه،علف به جای آن رشد می کند وکربلایی قادر علف های آن را جمع آوری و به گوسفندان خود میدهد به همین روال و شکل قبلی باقی بماند.و زمین خاکی فوتبال که بچه ها درآن ورزش می کنند و به جای هوای سالم، گردو غبار تنفس می کنند به همین وضعیت گذشته بماند. رییس شورا به ملا گفت:براساس مصوبه امروز شورا منبعد از کربلایی قادر عوارض زمین سبزی را با حساب سالهای گذشته دریافت کنید. و از بچه ها که در زمین خاکی فوتبال بازی می کنند نفری 5تومان پول بگیرید. رییس شورا در ادامه گفت: ملا این روش نیز به نوعی شکلی از واگذاری است و دیگر نیازی نیست خودتان را به زحمت بیاندازید.
ملانصرالدین و ماجرای ثبت نام نوه اش در مکتب
ملانصرالدین جهت ثبت نام نوه پسری خود که دوره ششم ابتدایی را تمام کرده بود و می بایست در پایه هفتم ثبت نام می کرد، به مدرسه غیردولتی-انتفاعی بابا خواجوی سرکوچه اشان رفت. مدیر مدرسه از ملانصرالدین سوال کرد که ملا در این مدرسه هزینه ماهیانه مبلغ یک میلیون تومان است. اگر توان پرداخت آن را داری فرم ثبت نام را به شما بدهم. نصرالدین دو دوتا چهارتا کرد وگفت: آقای مدیر نه امکان پرداخت این همه هزینه را ندارم. ملا از مدرسه خارج شد و به مدرسه آن طرف میدان به نام مدرسه پسرانه هیات امنایی باباطاهر عریان رفت. مدیر مدرسه با دیدن ملا گفت: جناب نصرالدین شرایط ثبت نام در این مدرسه با کسب امتیازهای بیست گانه از جمله نمره بالا، وضعیت مالی والدین و انضباط و دیگر شرایط می باشد. با توجه به وضعیت شما و نوه خوبتان، امکان ثبت نام در این مدرسه وجود ندارد. ملانصرالدین از دومین مدرسه خارج شد و راهی سومین مکتب خانه که در بالای آق شهر، به نام مدرسه نیمه دولتی-نیمه انتفاعی پسرانه شاهدان بازاریان بود، رفت. سرایدار مدرسه با دیدن ملا نصرالدین و نوه اش در حیاط مدرسه به ملا گفت: نصرالدین نیاز نیست به دفتر مدیر مدرسه بروی در این مدرسه فقط فرزندان بازاریان و طلافروشان را ثبت نام می کنند. بهتر است خودت را سبک نکنی و از راهی که آمدی برگردی.
ملا نصرالدین به نوه اش گفت نوه جان وقتی ما به مکتب می رفتیم فقط یک نوع مکتب وجود داشت و همه در آنجا درس می خواندیم و فرقی نمی کرد که والدین بچه ها فقیربودند، غنی بودند، بازاری بودند یا طلا فروش بودند. حال انواع و اقسام مدرسه درست شده که یک نفر می خواهد اسم آن ها را یاد بگیرد. نمی دانم که چرا اینطور شده است. نوه عزیزم دیگر نمی خواهد در مدرسه ثبت نام کنی. پیش امام جماعت مسجد سرکوچه خودمان که زمانی معلم بود می برم و تو را به او می سپارم تا به تو درس بدهد. مطمئن هستم او بهتر از تمامی مدارسی که امروز رفتیم و اسمشان یادم نماند به تو درس خواهد آموخت و در آینده فرد موفقی خواهی شد. این همه مدرسه با اسم های مختلف، فقط به فکر جیب والدین بچه ها هستند؛ نه تربیت و آموزش بچه های آن ها. امیدوارم کدخدا فکری برای این وضعیت بکند!!!!
ملانصرالدین و مفسد اقتصادی
روزی ملانصرالدین به همراه زنش جهت خرید به بازار آق شهر رفته بود.هنگام بازگشت به خانه درنزدیکی میدان بزرگ شهر،ملا دید جمعیت زیادی دور میدان جمع شده اند.نصرالدین و زنش به زور و ازلابه لای مردم خودشان را به صف اول رساندند و دیدند که رئیس عدلیه شهر درحال خواندن متنی درخصوص پسر یکی از والیان شهر می باشد.رئیس عدلیه می گفت:این آقا یک مفسد اقتصادی است.زن ملا پرسید: مرد مفسد اقتصادی یعنی چه.نصرالدین درجواب گفت:یعنی کسی که پول بی زبان که حق مردم وشهر می باشد را با دوزو کلک بالا می کشد.حاکم شهر در ادامه گفت:این پسر جوان بدون اینکه سند بگذارد و با استفاده از نام و اعتبار پدرش که والی یکی از شهرها می باشد،پول وسکه طلا از خزانه آق شهر برداشته و آنها را به خزانه پس نداده و سندی که گذاشته، زمین زراعی است که هیچ ارزشی ندارد.زن ملا گفت:مرد این پسر همان جوانی است که به خیریه سرکوچه ما کمک مالی زیادی کرد وحتی دراخبار در شهر شنیدم که یک ساختمان بهداشتی نیز برای شهر با پول خودش ساخته است. او آدم خوبی است وحتما اشتباهی شده.درهمین گیرو دار صحبت های ملا وزنش،رئیس عدلیه حرفهای آنها را شنید وگفت:ای جماعت حاضردرمیدان حتما همه ی شما هم مثل زن ملا نصرالدین فکر می کنید که این آقا مرد خوبی است وبرای شهر خدماتی انجام داده ولی بدانید که همه ی این کارهای خیریه را برای رد گم کنی انجام داده و او به بیت المال خیانت کرده وهمه ی کسانی که با او دوست ودر ارتباط بودند نیز به اداره عدلیه احضار خواهند شد.ملا نصرالدین به زنش گفت بیا سریع از اینجا بریم.زن گفت:ملا توچرا هراسان شدی او خطا کرده تو سرخ شدی.ملا گفت :زن نمی دونی چندماه پیش من از این پسر چند سکه قرض گرفتم وهنوز پس نداده ام اگر اینجا بمانم من رو هم به عنوان دوست مفسد اقتصادی،دستگیر می کنند.ملا وزنش وقتی برگشتند تا از میدان خارج شوند،دیدند که به غیر از آنها کسی در میدان شهر نیست وهمه قبل از اجرای حکم،میدان را ترک کرده اند.زن ملا گفت:نصرالدین اگر مفسد اقتصادی به گفته خودت یعنی اینکه پول بی زبان که حق مردم وشهر را بالا کشید هست،پس تو وهمه ی جماعتی که قبل از اجرای حکم میدان را ترک کردید،مفسدان اقتصادی هستید.ملا گفت: زن زود بیا از میدان خارج بشیم فعلا جای این حرفها نیست. همه ازاین آقا پول وسکه گرفته اند ومن هم مثل بقیه از او پول قرض کرده ام.حال که او را اعدام می کنند چه بهتر دیگه از فکر پس دادن قرض او راحت شدم.چرا که پول مال او نبود.راستی زن نگران نباش اگر اداره عدلیه بخواهد دوستان وافرادی که از این مفسد اقتصادی پول گرفته اند یا با او در ارتباط بوده اند را دستگیر کند باید اکثریت جمعیت شهر را دستگیر کند که زندان آق شهر ظرفیت این همه آدم را ندارد.همچنین بعد از اعدام او همه ی حرف وحدیث ها نیز فراموش خواهد شد.
ملانصرالدین و ماجرای مدیریتی پسرخالش
ملانصرالدین درآق شهر ازداردنیا بعد از زن و الاغ مشهورش،پسرخالی داشت که به او خیلی علاقمند بود.ملا آخرهر هفته،بزرگان آق شهر را جهت دور همی و بررسی امورات شهر به خانه خودش دعوت می کرد.پسرخاله نصرالدین تازه از دانشگاه غیردولتی،هیات امنایی،نیمه حضوری وشبانه آق شهر مدرک مدیریت اجرایی،بحران و.... گرفته بود و دنبال کارمی گشت.روزی بطور تصادفی در جلسه دورهمی منزل ملانصرالدین حاضرشد.بزرگان حاضردرجلسه که همگی ازصاحب منصبان شهربودند از ملا پرسیدند:نصرالدین این جوان کیست. ملا گفت:این مرد جوان پسرخالمه و امروز مثل شماها میمان منزل ماست.یکی ازبزرگان آق شهرپرسید:ملا نصرالدین پسرخالت چه کاره هست.ملا درجواب گفت:تازه مدرک گرفته و کارخاصی نداره.یکی از میهمان مجلس که بروبیای در شهر داشت، گفت:ملا به پسرخالت بگو فردا به عنوان مدیرفضا سازی مناسب آق شهر،مشغول بکار بشه.پسرخاله ملا فردای آن روز به عنوان مدیر اداره فضاسازی،کارش را آغاز کرد.چند روزی نگذشته بود که به دلایل نامعلومی از کاربرکنارشد.درجلسه هفته بعد چون بزرگان شهر به نوعی مدیون ملانصرالدین بودند. شغل دیگری را با عنوان مدیر بهره برداری از چشمه های جوشان شهر را به پسرخاله ملا،معرفی کردند.پسرخاله بعد ازچند روز از پست خودش استعفا داد. البته با حواشی زیاد درفضای غیرمجازی شهر.درجلسه دیگراز نشست بزرگان با پی گیری ورایزنی ملا نصرالدین،مدیریت ارتباطات دیواربه دیوارشهر به پسرخاله ملا نصرالدین سپرده شد.بعد ازچند روز دوباره به دلایل نامشخص پسرخاله ازکار کنارگذاشته شد.این چرخه میهمانی ودادن پست های مدیریتی به پسرخاله ملانصرالدین هرهفته بطور مداوم تکرار میشد. ادارات آق شهر طوری بود که از ورودی شهر شروع تا خروجی شهر کنارهم قرارگرفته بودند.در چهلمین جلسه، بزرگان شهر متوجه شدند که پسرخاله به آخرین اداره شهر که در خروجی آن قرار داشت رسیده و البته از مدیریت آن اداره نیز بازهم به دلایل نامعلومی کنار گذاشته شده است و دیگر اداره ای وجود نداشت که مدیریت آن را به او بسپارند.باتوجه مدیون بودن بزرگان شهر به ملانصرالدین و زدوبندهای درون گروهی،تصمیم گرفتند به منظور کسب تجربیات بیشتر توسط پسرخاله ملا نصرالدین و توسعه آق شهر مجددا مدیریت ادارات آق شهر را از ورودی شهر تا خروجی آن به نوبت و به صورت ماهانه به او واگذار کنند.بزرگان شهر به ملانصرالدین قول دادند تا زمانی که دورهمی هفتگی خود را درمنزل او تشکیل میدهند،مدیریت چرخشی پسرخالش تضمین شده است و جای هیچ نگرانی نیست. ملا نصرالدین گفت: امیدوارم برنامه دورهمی ما مثل برنامه دورهمی بعضی از آقایون از دورخارج نشه که من وپسر خالم بیچاره میشیم.
انتخاب ملانصرالدین به عنوان شهردار برتر
برابر خبر روزنامه وقایع اتفاقیه شهر آق قلعه،ملانصرالدین به عنوان شهردار برتر برای اهالی معرفی شد.طبق این خبر همه ی ساکنین شهر آق قلعه به ملا و زنش شادباش و تبریک می گفتند.شب این روز مهم و میمون برای نصرالدین،زن ملا ازاو پرسید: مرد من در عجب ام که شما چطور از بین اینهمه شهرداران شهرهای مختلف به عنوان شهردار برتر انتخاب شدی.ملا گفت:زن چطور مگه.زن گفت:واقعیت اینه که دیروز تو مراسم روضه خونی همسایه رفته بودم تعدای از زنها می گفتند که مردانشان که در بلدیه ی شهرداری کار می کنند، چندین ماه است که مواجب نگرفته اند و از من خواستند که به شما بگویم که مواجب آنها را زودتر پرداخت کنی.از طرفی پریروز زن کربلایی حشمت ا.. خان در صف نون وایی به من گفت که بهداری شهر به حشمت ا.. خان دارو نمی دهد.ملا گفت:به چه دلیل. زن جواب داد: که شهرداری آق قلعه چندین ماه است که پول بهداری را پرداخت نکرده است.زن به ملا گفت:نصرالدین شما به عنوان شهردار تا بحال از محله ی استاد حسن نجار باشی عبور کردی که ببینی تو محله ی آنها چه خبره. ملا گفت نه.زن گفت:حتما فردا سری به آنجا بزن چرا که سه روز قبل یک پیرزن تو گودالی که بلدیه های شهرداری چندین ماه قبل کنده و آن را پر نکرده بودند افتاده و پایش شکسته است.زن ملا به اوگفت:نصرالدین با این همه مشکلات و از همه بدتر بی خبری شما از آنها،آدم باور نمی کنه که شما اول شده باشی.ملا گفت:بالاخره اول شدم.زن گفت:ملا اگر شما با این همه مسائل و مشکلات اول شدی،پس وای بر وضعیت شهرهای که شهرداران آنها نتونستند مانند شما اول بشند.