مدیر و طبیب
مدیری را عارضه کسالتی پیش آمد ، بس مدهوش و موحشن نزد طبیب رفت (نه طبیب را به بالین مدیر آوردند)
طبیب: خدا بد ندهد مدیر ! مشکل چیست؟
مدیر: مدتی است چشمم دچار عارضه گشته ، می گویند: اوضاع خراب است ولی من هر چه
می نگرم، جز صفا و آبادانی و رفاه چیزی نمی بینم.
طبیب: دیگر چه جناب مدیر؟
مدیر: گوشم هم عیب کرده نه ناله محروم می شنود و نه استغاثه مظلوم. البته مدح ها ، تملق ها ، مبالغه ، آمار و ارقام رشد و تحول را خوب می شوند. ولی انتقاد و پیشنهاد را نه.
طبیب: اینها قابل درمان است دیگر چه مشکلی است؟
مدیر: دیری است زبانم لکنت دارد نه تقدیر می کند ، نه تحسین و نه تشویق، فقط توهین و تحقیر بر آن می گذرد.
طبیب: علاج آن است که ....
مدیر: طبیب حبیب، این را هم بگویم که میل به کار در من نیست .پاهایم رمق رفتن دنبال امور را ندارد و از انجام وظیفه زود خسته می شود. دلم می خواهد بخوابم یا کار تعطیل شود و در پی تفریح بشتابم.
طبیب: مدتی پنبه غفلت از گوش مبارک درآورید ، پرده تظاهر و تصنع از برابر چشمان کنار بزنید، قفل حسد و کبر از زبان بگشایید ، صبح بخور حقیقت استشمام کنید، روزها عصای عزم به دست گرفته در صحن خدمت قدم بزنید .امید است افاقه حاصل شود.
مدیر: اگر خوب نشدم چه؟
طبیب: میز و منصب به دیگری بسپارید و استعفای خویش بنگارید و مدیر سالمی به جای خویش گمارید.
مدیر: یکباره بگویید بمیرید!
طبیب: البته راهی جز آن نیست، ولی ما را قدرت بیان نیست.
منبع: فصلنامه مدیران – شماره 50